☆از زبون......☆
شب قشنگی بود .داشتم تو لندن گشت میزدم و دنبال برگزیده میگشتم که یه بوی خوبی حس کردم .خودم رو معرفی میکنم ادرین اگرست ۳۳۰ساله اهل پاریس یه دراکولای اصیل زاده . به دنبال بو رفتم از داخل یه خونه متروکه میومد خونه در نداشت اروم وارد شدم .
یهو صدای گریه شنیدم پشت یکی از ستونا که سالم بود قایم شدم :خدایا چرا منو افریدی اخه من چکار کردمها یه گدا اخه چه گناهی کردم . شاید اون بتونه کمکم کنه تا برگذیده رو پیدا کنم از پشت دیوار اروم امدم بیرون و با استفاده از قدرتم پشت سرش ظاهر شدم و طوری که بتونه بشنوه گفتم :سلام خانم کوچولو بدبخت صد متر پرید عقب و نگام کرد یه لبخند زدم که نیشام پیدا شد دختره که نیشامو دید از ترس رنگش از گچ هم بد تر شده بود به زور انگار گفت :توتوتویه خو..نا...شا..می
اعصابم رو بهم ریخت ولی برو خودم نیووردم و با لبخند گفتم :من یه خوناشام نحس نیستم من دراکولا هستم تازه دراکولای اصیل زاده هم هستم
+از من چی میخوای ،میخوای خونمو بخوری .ترا خدا ولم کن من که کاری با تو ندارم .
دستم رو گذاشتم روی دهنش وای چقدر ور میزنه مردم
_خیلی حرف میزنی من عصاب ندارم نمیخوای که بلایی سرت بیارم
دختره که دیگه رو به موت بود به زور سراش رو تکون داد منم دستم رو برداشتم و گفتم :یه سوال میپرسم و میرم تو دختری به نام مرینت دوپن چنگ میشناسی
دختره یه ثانیه گیج شد و گفت :
+چی کارش داری ؟
_اینجا من سوال میپرسم خانم کو چولو
+من مرینت دوپن چنگم کادی داشتین
یه دقیقه تعجب کردم اما زود به خودم امدم و گفتم :با من بیا
دختره که از حالتش معلوم بود به من اعتماد نداره بلند شد و گفت:تا نگی چرا من هی جا باهات نمییام
_خود دانی
و الکی ادای رفتن در اوردم و رفتم بیرون بعد تند با قدرتم پشتش ظاهر شدم و دسمالی رو که به مایه خواب اور اغشته کرده بودم رو در اوردم و اروم توری که نفهمه نزدیکش شدم و دسمال رو روی دهنش گذاشتم
بازدید : 426
پنجشنبه 23 مهر 1399 زمان : 13:38